لطفاً این عکس را نبینید!

 نوشته شده توسط رسول ایزدی در سه شنبه 91/5/3 و ساعت 11:8 صبح | نظرات دیگران()

مسابقه خورنیوز

"گِهترین جُملگی که دِبویَ به گویش خوری بوشی برامون بُکُت."

 نوشته شده توسط رسول ایزدی در یکشنبه 91/5/1 و ساعت 12:5 عصر | نظرات دیگران()

نظر

 نوشته شده توسط رسول ایزدی در سه شنبه 91/2/26 و ساعت 2:0 عصر | نظرات دیگران()

برای اطلاع از اخبار شهرستان خوروبیابانک به وبسایت خورنیوز مراجعه نمایید.

 نوشته شده توسط رسول ایزدی در شنبه 91/1/5 و ساعت 8:46 صبح | نظرات دیگران()

نظرات سایت

 نوشته شده توسط رسول ایزدی در دوشنبه 90/12/8 و ساعت 8:58 صبح | نظرات دیگران()

  دیشب خانه پر از میهمان بود. بر و بچه ها اسم فامیل بازی می کردند و من هر هر به آنها می خندیدم که «غذا از گاف» را می نوشتند«گوسفند پلو»(!) و «حیوان از ژ» را می نوشتند «ژنبور» و ادعا می کردند معتادند!
در این هیاهو، فالگوش ایستادن خیلی سخت بود. تا می آمدی توی ذهنت نیتی کنی، چند نفر همزمان حرف می زدند و معلوم نبود جوابت کدام است. در نهایت نیت کردم در سال آینده چه اتفاق مهمی برایم خواهد افتاد و تصمیم گرفتم اولین جمله ای را که پدرم می گوید، جواب سوالم بدانم.
چون هندوانه سفید و بی مزه شب یلدا را مردی که با نیسان کنار جاده هندوانه می فروخت، به دختردایی انداخته بود، پدرم درست بعد از نیت کردن من، خطاب به دختر دایی گفت: لابد از ماشین که پیاده شدی، طرف به خودش گفت این از ویلادارهای منطقه است!

* با این حساب، در سال آینده چه اتفاق مهمی برای آنی می افتد؟
الف. ماشین می خرد.
ب. ویلا می خرد.
ج. از ماشین پیاده می شود!
د. بیخود خیال می کنند... ویلایش کجا بود؟!

بر گرفته از ذهن ...نویسنده این مطلب

وبلاگ دختر ترشیده

 نوشته شده توسط رسول ایزدی در سه شنبه 90/11/25 و ساعت 3:52 عصر | نظرات دیگران()

خورنیوز:توی روستا،راننده جوان سر کوچه، داخل ماشینش به انتظار دوستش نشسته بود و همزمان فرکانسرادیو را تغییر می داد، ناگهان گوینده گفت: "صدای ما را از پراگ می شنوید"؛ پیرمرد بوشهری که با گوسفندهایش از آن نزدیکی می گذشت، ایستاد و گفت: پراگ دیگه کجاست؟!

جوانک گفت: فکر کنم جمهوری چک؛ یه کشور کوچیک تو اروپا!
پیرمرد دوباره پرسید: این که فارسی حرف می زنه!
جوان پاسخ داد: ضد انقلاب که جرآت نداره اینجا بمونه و هرچی هم دلش بخواد بگه! خب مجبوره فلنگ رو ببنده دیگه!
پیرمرد سرش را به گوش جوان نزدیک کرد و گفت: می تونی یه زنگی بهش بزنی؟!
راننده هم که حالا کنجکاو شده بود تا از نیت پیرمرد سر در بیاره، لبخندی زد و گفت: آره شاید بتونم؛
با دست زد رو شونه جوان و آروم گفت: بی زحمت یه زنگی بهشون بزن و بگو "آمو حسن" میگه ما دهاتی ها و مسلمونا سگ هامون را داخل حیاطمون می بندیم، غیر مسلمونا هم که سگشون را می برند تو خونه پیش خودشون! ولی آمریکا شما بدبختها را هم از حیاط محروم کرده هم از خونه!
پسرک هنوز داشت به حرف های "آمو حسن" فکر می کرد که "آمو" باز تاکید کرد: یادت نره ها! حتما زنگ بزن، من رفتم دنبال گوسفندام!

 نوشته شده توسط رسول ایزدی در دوشنبه 90/11/24 و ساعت 8:27 صبح | نظرات دیگران()